در حال بارگذاری ...
گفت‌و‌گو با ”رضا کیانیان” به انگیزه حضورش در نمایش ”پروفسور بوبوس”

من شعبده بازم

"رضا کیانیان" بازیگری که گرچه سال‌هاست چهره شناخته‌ شده و موفق عرصه سینماست ولی فارغ التحصیل تئاتر از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران است. کیانیان پیش از حضور بر پرده سینما از سال ۱۳۴۵ بازیگری تئاتر را آغاز کرد و در نمایش‌های آنتیگونه، خرده بورژوا، چهره‌های سیمون ماشا، ازدواج آقای می‌سی‌سی‌پی، یادگار سال‌های شن و... بازی کرد.

بازی به یاد ماندنی‌اش در نمایش "بازی استریندبرگ" به کارگردانی "حمید سمندریان" هم اتفاقی نیست که به سادگی از یادها برود. او علاوه بر بازیگری در زمینه طراحی صحنه و فیلمنامه‌نویسی هم کار کرده و مدت‌ها قبل برای طراحی صحنه نمایش "نیلوفر آبی" برنده جایزه شد. 
کیانیان این روزها در نمایش "پروفسور بوبوس" کار "آتیلا پسیانی" روی صحنه تالار اصلی مجموعه تئاتر شهر ظاهر شده و باز هم با همان ویژگی همیشگی‌اش –متفاوت بودن- تماشاگر را دچار شگفتی می‌کند.

 

بخشی از شناخت من از شما، مربوط است به مطالعاتی که داشته‌ام مثل آنتیگونه که شما برای آقای دکتر رفیعی بازی کردید که در مجله صحنه خواندم. بخش دیگر هم مربوط می‌شود به تماشای کارهایتان که از سال 76 شروع به دیدن کردم، مثل بازی استریندبرگ کار آقای سمندریان. به بخش دیگر وارد نمی‌شوم که کار طراحی صحنه شماست. اما اکثر کارهایی که انتخاب کردید، شخصیت‌هایی بودند که خسته‌تان می‌کند و برای اینکه تمام زوایای آن را در بیاورید و بازی متفاوتی نشان بدهید، زحمت می‌کشید. هر چند که می‌دانم بازیگری هستید که نقش‌هایی را انتخاب می‌کنید که ما به ازای امروزی داشته باشد ولی هر نقشی را به گونه‌ای متفاوت در می‌آورید. به عنوان مثال اگر معلمی امروزی هستید، آن چیزی که همه به صورت کلیشه‌ای می‌سازند، شما نیستید و یک معلم متفاوتید؛ اما در "دکتر بوبوس" به سمت سادگی نقش رفته‌اید. نقش چه جذابیت‌هایی داشت؟
مهم‌ترین جذابیتش در مرحله اول خود آتیلاست؛ چون بین تئاتری‌ها آتیلا نزدیکترین فرد به من است. حالا نه لزوماً در شکل نمایش‌هایی که اجرا می‌کند. من چند سال پیش مقاله‌ای در مورد بازیگری نوشتم و گفتم که بازیگری 3 ستون دارد و یکی از ستون‌هایش بازی است، بازی به معنای بازیگوشی، یعنی بازی کودکانه، ستون دیگرش روایت است، یعنی من چیزی را روایت می‌کنم و ستون سوم، حیرت و شعبده است.
یعنی مثل کاری که شعبده‌ باز برای حیرت تماشاگر انجام می‌دهد تا او از حیرت لذت ببرد. بازیگر هم در واقع همین کار را می‌کند. این 3 ستون اساس و پایه بازیگری هستند و هر چه به گذشته برویم بازیگری در این سه ستون بیشتر جای می‌گیرد. اسم گروه تئاتر آتیلا پسیانی بازی است. آتیلا هم به همین مقوله معتقد است. من اصلاً ناتورالیسم و شبه این‌ها را دوست ندارم، چون فکر می‌کنم دوره‌اش گذشته. دوره کوتاهی داشت و در واقع پلی بود برای اینکه اتفاقات دیگری بیفتد و آن چنان اصالتی ندارد. بیشتر گذرگاهی بود برای یک ماجرا، چون بلافاصله بعد از ناتورالیسم، مه‌یر هولد، اکتاویوپاز، برشت و غیره آمدند. من فکر می‌کنم همانطور که یک بچه غذا خوردنش را تبدیل به بازی می‌کند، سلام کردن و کارهای دیگرش را تبدیل به بازی می‌کند و این‌ها را حتی در پروسه بازی می‌فهمد و لذتش را می‌برد، بازیگر هم هر نقشی در زندگی را تبدیل به بازی می‌کند تا لذتش را ببرد. همانطور که یک کودک وقتی یک بازی را شروع می‌کند، همبازی‌هایی را می‌آورد تا از بازی کردن با او لذت می‌برند، ما هم تماشاگرانمان را وادار می‌کنیم ما را انتخاب کنند و وارد بازی شوند و کیفش را ببرند. این بازی لزوماً این نیست که ما بخندانیم، می‌توانیم بگریانیم، یا او را وحشت‌زده کنیم یا کاری کنیم که حیرت کند؛ اما به هر حال بازی است. بازی که ما در آن لذت می‌بریم و بدون تماشاگر هم کم لذت می‌بریم. تماشاگر که می‌آید بازی کامل می‌شود و با هم شروع به لذت بردن می‌کنیم. برای همین است که می‌بینید بعضی از شب‌ها تماشاگران خیلی عبوس هستند و در بعضی از شب‌ها خیلی با حس و حالند. بعضی از شب‌ها هم سالن شلوغ است و همین روی بازیگر تأثیر می‌گذارد.
من، هم روی صحنه و موقع بازی کردن بازیگوشم و هم در زندگی‌ام؛ چون می‌خواهم بازی جدیدی خلق کنم.
این سوال را به این خاطر پرسیدم که بگویم به ریسک‌پذیری که یک بازیگر باید داشته باشد، چقدر اعتماد دارید؟
به اعتقاد من بازیگری که ریسک نکند، در یک جا می‌ماند و تبدیل به یک شکل کهنه می‌شود مثل یک آب راکد. در سینما اگر نقشی را که بازی می‌کنی مورد پذیرش تماشاگر قرار بگیرد، تهیه کننده و کارگردان برای همان نقش می‌آیند دنبالت. این یک دام برای بازیگر است و اگر بپذیرد همان شکل می‌شود و تا ابد همان نقش را باید بازی کند.
پیش آمده که نقشی را بارها بازی کنم که تماشاگر خیلی خوشش آمده و بلافاصله دنبالم آمده‌اند برای همان نقش، خوب این یک سرمایه است که می‌توانم از آن استفاده کنم ولی چون من متوجه نمی‌شوم سرمایه و استفاده یعنی چه، صبر می‌کنم یک نقش را بازی کنم که تا حالا بازی نکرده‌ام صبر می‌کنم تا به یک دنیای دیگر سر بکشم و ببینم این دنیا چگونه است. یعنی روی عادت تماشاگر سوار نمی‌شوم، عادت تماشاگر را به هم می‌ریزم، خوب این هم خیلی خطرناک است. برای اینکه وقتی عادت تماشاگر را به هم می‌ریزی ممکن است از تو بدش بیاید.
خوب من می‌گویم ممکن است شکست بخورم ولی اگر هم پیروز بشوم خیلی خوب است. حالا در سینما بعد از این همه سال، تماشاگر به من عادت کرده و تا می‌بیند اسم من در فیلمی است، از قبل تصمیمش را نمی‌گیرد که چه نقشی بازی کردم، چون نمی‌داند. می‌آید ببیند که این دفعه چه نقشی بازی کردم. در حالی که در مورد اکثر بازیگرها، تماشاگر می‌داند که او چه نقشی را بازی کرده و حول و حوش آن را هم می‌داند. اما در مورد من اینطور نیست. در نتیجه می‌آید ببیند که این دفعه چه بازی راه انداختم. خوب پس تماشاگر خودم را پیدا کرده‌ام. در تئاتر هم همینطور است. در تئاتر دوست داشتم کار کنم تا بازیم کامل بشود. ممکن است این اتفاق بیفتد که شکست بخورم در نتیجه می‌گویم که خوب شکست بخورم ولی اگر هم شکست نخوردم، خیلی خوب می‌شود. تا حالا توانستم با تماشاگر ارتباط برقرار کنم. به خصوص در صحنه‌هایی که در آن بداهه وجود دارد. در عین حالی که آقای بوبوس فرد پیچیده‌ای هست، پیچیدگی‌های یک آدم عادی را هم دارد.
ولی "دکتر بوبوس" زیاد با مردم ایران فاصله نداشت. یعنی ظرافتی بود که خود شما در آن گذاشتید. حرف‌های منطقی روزمره نمی‌زد ولی مردم راحت قبولش کردند. این باعث می‌شود که شما زیاد نگران ریسک‌ کردن نباشید، درست می‌گویم؟
من به شدت نگران ریسکم. یک بار سر تمرین به آتیلا گفتم می‌دانی وقتی تمرین می‌کنم به چه چیزی فکر می‌کنم؟ می‌گویم آخر مردم به چه دلیلی باید بیایند و این‌ها را ببینند. او گفت: «می‌دانی که من هم همیشه، همین وحشت را دارم.»
من همیشه قبل از اینکه روی صحنه بروم نگرانم. برای اینکه مثل شب امتحان می‌ماند و اضطراب دارم. در این نمایش بین تماشاگرها نشسته‌ام و تا زمانی که وارد صحنه شوم مدام اضطراب دارم. لحظه‌ای که وارد صحنه می‌شوم اضطرابم تمام می‌شود.
ورود "پرفسور بوبوس" خیلی خوب است و اساساً خودم اعتقاد دارم این کار می‌تواند تماشاگر را تا آخر نگه دارد.
این را آتیلا طراحی کرده بود، ولی به هر حال در تمرین‌ها آن قدر بدیهه‌کاری می‌کردیم تا کارگردان یکی را انتخاب کند.
چه بخش‌هایی از "پرفسور بوبوس" را خودتان در آوردید؟
تقریباً تمام بازیگرها نقش را خودشان طراحی کردند، یعنی آتیلا نمی‌گوید که تو چطوری بازی کن. یکی از وجوهی که از آن خوشم می‌آید، همین است.
هر کدام از بچه‌های گروه نقششان را خودشان طراحی کردند. ولی در شب‌های اجرا پسیانی می‌گوید آن طور که بازی کردی، خوب بود یا نبود. ولی اینطوری نیست که تمام بازی‌ها را در ذهنش طراحی کرده باشد. طراحی صحنه‌اش را کرده، شاکله نمایش را می‌داند و ما بر مبنای آن وارد صحنه می‌شویم. ولی من به عنوان بازیگر، فکر می‌کنم همان طور که یک مترجم متنی را ترجمه می‌کند، من هم باید نقشم را ترجمه کنم.
برای اینکه ما برای این مردم نمایش می‌دهیم. پس من باید نقاط مشترک و جایی که تماشاگر قلقلکش می‌آید را در بازیم بگذارم. در ضمن فکر می‌کنم خود به خود همین اتفاق می‌افتد مگر اینکه خیلی دست و پای خودمان را ببندیم. من در هیچ نمایشی دست و پایم را نمی‌بندم. در نمایش آقای سمندریان که خیلی در بازی جزئی است، آنقدر ایده می‌آوردم که او بگوید "نه" و اصلاً خوشم می‌آید که کارگردان به من بگوید "نه" مثلاً رفیعی هم همین طور بود.
به بازی‌های شاعرانه در صحنه هم اهمیت می‌دهید. این طور نیست؟
من در نمایش هر کسی بازی می‌کنم در واقع وارد آن شخصیت می‌شم و در آنجا کارم را انجام می‌دهم. مثلاً "علی رفیعی" به بیشترین چیزی که اهمیت می‌دهد، طراحی است. یعنی طراحی صحنه و لباس بیشترین اهمیت را برایش دارد. انتخاب بازیگران در واقع مثل انتخاب طراحی‌اش است.
در واقع می‌شود شی، همطراز آکسوار، بازیگر در کار "علی رفیعی" تکان می‌خورد ولی بقیه وسایل صحنه تکان نمی‌خورند این هم یک شیوه است؛ اما اگر شیوه علی رفیعی را آدم خوب بفهمد می‌تواند از این زندان رهایی پیدا کند. یعنی اول باید آن را رعایت کنیم ولی در همان حیطه زیبایی‌شناسی و چارچوب نگاه کارگردان. من در کار "علی رفیعی" خارج از نگاه او بازی نمی‌کنم. در همان چارچوب بازی می‌کنم؛ اما دیده می‌شوم. برای اینکه علاوه بر چارچوبی که می‌پذیرم یک شخص به نام "رضا کیانیان" وجود دارد که او هم خلاقیت‌هایی دارد. در "ازدواج آقای می سی سی پی" که اولین کار من با آقای سمندریان بود ایشان می‌گفت هر کس ایده بیاورد من پنج ریال به او می‌دهم ولی یک شب اعصابش از دست من خورد شد و گفت: «دیگه نمی‌خوام ایده بیاری.»
چون من ایده می‌آوردم و بلافاصله ایده‌ام را نقض می‌کردم. همیشه مکاشفه‌ای در کار وجود دارد و در عین حال نوعی بازیگوشی هست. اگر بازیگوشی را بگیریم منطق می‌آید، منطق که بیاید خلاقیت را می‌کشد. چون لحظه‌ای که هنرمند دارد خلق می‌کند، باید دیوانه باشد. برای اینکه باید بگذارد این اتفاق بیافتد. بعد، از پیروزی نگاهش می‌کند و تصحیحش می‌کند. ولی اگر بخواهد در لحظه خلاقیت هنری خیلی محترم باشد، نمایش زیادی محترم می‌شود و یک روایت باقی می‌ماند.
شما اینجا دارید یک بازی فانتزی ارائه می‌کنید که خیلی درگیر تخیل است. به عنوان یک بازیگر دنیای بازی فانتزی را چگونه می‌بینید؟ اصلاً اعتقاد دارید بازی‌تان فانتزی بوده؟
من همه چیز را خیلی فانتزی می‌بینم. حدود سه سال تئاتر خیابانی کار کردم. در تئاتر خیابانی باید در لحظه بازی بسازی و در لحظه اجرا کنی. تماشاگر اصلاً نیامده تو رو ببیند بلکه تو رفته‌ای تا او را در خیابان، کارخانه یا پارک نگه‌داری. پس باید کاری کنی که فردی که از خیابان رد می‌شود را تبدیل به تماشاگر کنی. یعنی یک رهگذر را تبدیل به تماشاگر کنی. تعدادی نمایش‌های خیابانی در جشنواره‌ها اجرا می‌شوند که جایی دارند که قبلش اعلام خبر شده و بلیط می‌فروشند؛ اما این اسمش نمایش خیابانی نیست، اسمش نمایش فضای باز است. در نمایش خیابانی باید وسط خیابان بروی، یا باید به قهوه‌خانه، پارک، اداره و .... بروی. آدمی که تماشاگر نیست را تبدیل به تماشاگر کنی تا بایستد و نگاهت کند و نتواند برود. خوب این تماشاگر به فانتزی نیاز دارد. آن قدر باید بازیگوشی کنی که او هم وارد بازی بشود وقتی او وارد بازی شد، تو برده‌ای.
این کاری که الان انجام می‌دهم، ادامه همان است. من کارهای سال 56 تا 58 را انجام دادم و کتک هم خوردم. شکست هم خوردم ولی برایم خیلی لذت بخش است. این که فردی کار دارد و عجله هم دارد، اما به خاطر نمایش بایستد و کار را ببیند و بخندد و یادش برود، چکار داشت جالب است. خوب این همان بازیگوشی و فانتزی می‌شود.
در دنیای فانتزی اتفاقی که می‌افتد این است که روی بعضی از چیزها غلو یا تأکید می‌کنید و جملات قصار می‌گویید. یک بخشی حاصل تجربه است و بخش دیگر نتیجه آگاهی شما نسبت به این قضیه است. خودتان این را انتخاب می‌کنید؟
خودش می‌آید. یعنی تجربه‌ها، ایده‌ها و شنیده‌ها در لحظه خلاقیت، خودش می‌آید. مثل رانندگی است. ممکن است در رانندگی با فرد کناری حرف بزنی و گاه حرف جدی هم بزنی ولی باز پشت چراغ قرمز ترمز می‌کنی. کلاژ می‌گیری و دنده را عوض می‌کنی. این کارها را ناخودآگاه انجام می‌دهی. یعنی در آن واحد دو کار انجام می‌شود. وقتی که ذهن را پرورش بدهی و به نا خودآگاهت بسپاری، در لحظه، ناخودآگاهت می‌آید و می‌گوید این کار را بکن.
یک قسمت‌هایی از نمایش بداهه دارد. آن بخش‌ها از قبل تثبیت شده است؟
خیر. ولی بعضی‌هایش را آتیلا می‌گوید که خوب است و نگهش دار.
شبیه به شخصیت‌ سیاه است. من فکر می‌کنم اگر شرایط سیاسی و اجتماعی خاصی داشتیم، هر شب اجرای شما یک شکل متفاوتی می‌شد؟
حتماً همین طور است. طراحی آتیلا به این صورت است. آن افرادی که آن طرف در هستند، همیشه در حال فیس و افاده‌اند، فخر فروشی می‌کنند و نمایش می‌دهند ولی یک نفر از طرف دیگر وارد می‌شود و تازه تناقص‌ها شروع می‌شود.
به همین دلیل کمی زمختی در بازی شما هست. آن‌ها ظریف بودند ولی شما زمختی داشتید.
باید متناقص باشد تا تماشاگر بخندد و بگوید که چه کسی را آوردند که به چه کسی آموزش بدهد؟! خود آتیلا هر دو سه شب یک بار پشت صحنه می‌آید و به بچه‌ها می‌گوید شما ارتباط مستقیم با تماشاگر برقرار نکنید.
تنها آموزگار بوبوس است که این کار را می‌تواند بکند، چون متعلق به آن طرف است ولی شما اصلاً آنها را نمی‌بینید. در خانه خودشان، دنیایی برای خود ساخته‌اند و نمی‌دانند بیرون چه خبر است. برای همین هم این اتفاق‌ها می‌افتد و خود بوبوس با تماشاگر زیاد کار ندارد و همان حرف‌ها را با در می‌زند و به در می‌گوید که دیوار بشنود؛ اما همه می‌فهمند که با چه کسی هستم. ولی اکثراً با در حرف می‌زنم، تشکر می‌کنم، یا دعوا می‌کنم. مثلاً آن اوایل می‌گفتم نکند تماشاگر قضیه را نگیرد و یا بگوید این دیوانه برای چی با این در صحبت می‌کند ولی در اجرا دیدم که تماشاگر زود می‌فهمد.
یکی از بخش‌های جذابش همین بود که با آن "در" صحبت می‌کردید. در واقع به گونه‌ای غیر مستقیم با تماشاگران صحبت می‌کنید و من معتقد بودم هر شب که بیاییم، در بازی آقای کیانیان چیزهای جدید را می‌بینیم.
از بعضی‌هایش آتیلا خوشش می‌آید و می‌گوید این‌ها باشد.
خطرش این است که در لحظه اتفاق می‌افتد و ممکن است آن شب جذاب باشد و به صورت لحظه‌ای تمام بشود.
من هم با تماشاگر پیش می‌آیم. من از آن دسته بازیگران هستم که به تماشاگرم نگاه می‌کنم. او را کامل می‌بینم و بر مبنای او یک بدیهه می‌سازم. مثلاً وقتی ببینم عبوس است، کاری می‌کنم که عبوسی‌اش را بشکنم. بعضی شب‌ها هست که تماشاگران زیاد می‌خندند و نمی‌گذارند که ما حرف بزنیم، پس سعی می‌کنم کمی عبوسشان کنم که منطقی بشوند و کمی هم فکر کنند. بازیگر همیشه باید این کنترل را روی تماشاگرش داشته باشد چون اگر تماشاگر بخواهد ما را جلو ببرد، نمایش از هم می‌پاشد.
در اجرا هم دیدم که این کار را می‌کنید. یک تصور غلط وجود دارد که دوست دارم شما برای نسل جوان که چیزهایی را اشتباه متوجه می‌شوند، اصلاح کنید. بعضی‌ها می‌گویند وقتی داری نقش بازی می‌کنی طوری بازی کن که تماشاگر متوجه نشود، ولی شما در صحبت‌هایتان دارید اتمسفر تماشاگر را لمس می‌کنید و اعتقاد دارید که بازیگر هم باید این اتمسفر را درک کند.
من اصلاً می‌گویم بازیگر باید اینطوری باشد. مصاحبه‌ای از "آرتورمیلر" خواندم. او می‌رود تا نمایشی را ببیند، کار کسی را که به تماشاگر توجه نداشت که من اصلاً با آن موافق نیستم. دختر‌ی در آن کار بازی می‌کرده که آرتور میلر صدایش را نمی‌شنیده. به پشت صحنه می‌رود که به بازیگران خسته نباشید بگوید و به دختر می‌گوید عزیزم من صدای تو را نمی‌شنیدم و دختر می‌گوید: «خب نشنوید» آرتورمیلر می‌گوید: «مگر تو برای من بازی نمی‌کنی؟» دختر می‌گوید: «نه من برای خودم بازی می‌کنم.» آرتورمیلر می‌گوید: «شما پوستر می‌زنید که من بیایم و تئاتر شما را ببینم، خب پس یعنی من را دعوت کرده‌اید، من که خودم نیامده‌ام و در ضمن پول هم داده‌ام.» قضیه برعکس این است. من بازی می‌کنم و دوست دارم هم‌بازی پیدا کنم. تماشاگر هم‌بازی من است. او پول داده و وقتش را گذاشته تا صدای ما را بشنود. در نمایش قبلی با عنوان "حرفه‌ای‌ها" داستان در یوگسلاوی می‌گذرد و من نقش یک مأمور یوگسلاوی را داشتم و همه تماشاگرها این را می‌فهمیدند.
این شاخصه بازی شماست. جنس بازی‌هایی که انتخاب می‌کنید به گونه‌ای است که خود را از مردم دور نمی‌کنید، ادا در نمی‌آورید. می‌گویید ببین من چقدر خوب بازی می‌کنم که تو می‌فهمی.
همین نکته یعنی روایت. یعنی من بازیگر دارم نقالی و روایت می‌کنم. پس وقتی روایت می‌کنم از آن جدا هستم. من بازیگرم و دارم این نقش را برای شما روایت می‌کنم. مثلاً در "پرفسور بوبوس"، پروفسوریک آدم عادی است، بازنشسته و بی‌پول است و بعد معلم بوده و جغرافیا و خطاطی را در حد دوره راهنمایی درس می‌داده. فکر می‌کند خیلی آدم مهمی است. اما هیچ کس او را کشف نکرده است.
این تناقضات یک آدم است. من باید این تناقضات را بازی کنم، وقتی که این تناقض‌ها را دارم بازی می‌کنم تماشاگر می‌گوید چه جالب این‌ها را بازی کرد و من می‌گویم من رضا کیانیانم و دارم بوبوس را برای شما بازی می‌کنم.
آنجا که می‌آید سخنرانی کند، نمی‌داند چه بگوید چون اصلاً بلد نیست. من طوری این نقش را بازی می‌کنم که تماشاگر از طرف من به بوبوس می‌خندد. تماشاگر من را از آن نقش جدا می‌کند. برای رضا کیانیان دست هم می‌زند. بعد تماشاگر را به رویاهای خودم می‌برم که خیلی کودکانه و غم‌انگیز است و تماشاگر غمگین می‌شود و غصه می‌خورد. پس منِ بازیگر به تماشاگر می‌گویم که الان تو را می‌خندانم و حالا تو را می‌گریانم، در عین اینکه تماشاگر می‌داند واقعیت ندارد.
این مرزی است که بسیاری از بازیگران ما به خصوص بازیگران بعد از انقلاب آن را دوست ندارند. آتیلا هم همینطور است. وقتی دارد بازی می‌کند، روایت می‌کند و می‌گوید اصلاً من آن نیستم. خب آتیلا هم بازیگر و هم کارگردان است؛ اما من فقط بازیگرم. منتقدان همیشه سال‌ها در این مورد با من مشکل داشتند. می‌گویند تو به گونه‌ای بازی می‌کنی که ما "رضا کیانیان" را می‌بینیم. ما دوست داریم رضا کیانیان را نبینیم. خیلی‌ها هستند که اینطوری بازی می‌کنند اما من می‌گویم شما دارید خودتان را فریب می‌دهید. مگر می‌شود وقتی فیلمی را می‌بینید، بازیگر را نبینید. یعنی ما بازیگر را نمی‌بینیم؟ من می‌گویم وقتی پول داده‌ای آمدی تئاتر بوبوس را ببینی، پس تا آخرش بمان.
این نظریه غلط است. یک بازیگر هیچوقت نمی‌تواند نقشی را صد در صد بازی کند. شاید کارگردان کارهایی انجام دهد مثل فیلم "هفت" که آخر فیلم اسم "کوین اسپیسی" را می‌زند. آن وقت تو چطور می‌توانی کاری بکنی که "رضا کیانیان" را با گریم متفاوت ببینی و نشناسی. اصلاً غیر ممکن است؟
من کاری مثل شعبده انجام دادم. در سریالی به نام "دوران سرکشی" نقش یک "قاضی" را بازی می‌کردم. راش را گرفتم و در خانه گذاشتم و بدون صدا دیدم. مادر همسرم من را نشناخت. وقتی صدایم را شنید بلافاصله فهمید. این را به عنوان شعبده بازی استفاده می‌کنم نه به عنوان آموزش.
نقش یک پیرمرد را بازی می‌کردم که خیلی هم گریمش سنگین بود، ولی اصلاً کوشش نکردم که دیگران فکر کنند من نیستم. می‌گفتم اشکالی ندارد اول من را نمی‌شناسند ولی بعد قضیه رو می‌شود و این همان وجه شعبده است. یعنی روایت و بازیگوشی را انجام می‌دهم تا تماشاگر از این بخش حیرت کند و لذت ببرد.
در صحنه هم که توجه کردم، "شعبده بازی" در همان بخش ورودتان به صحنه است. دیدم که همه به نوعی شوکه می‌شدند.
تماشاگر می‌گوید: چه جالب! همین که او این را می‌گوید، ما برده‌ایم.
چیزی که می‌گویم حتماً خودتان هم تجربه کرده‌اید. در جاهایی دارید بازی می‌کنید که درست است اما کارگردان معتقد است که خوب نیست و می‌گوید آن طوری که من می‌گویم بازی کن. این را چطور حل می‌کنید؟
خیلی مواقع سعی می‌کنم حرف کارگردانم را بفهمم و بفهمم که چرا می‌گوید غلط است. مثل شعر مولوی که می‌گوید از محبت خارها گل می‌شود. یعنی وقتی بدون گارد و پیش داوری ببینی فرد مقابل چه می‌گوید خیلی موقع‌ها حرف خودت را پس می‌گیری. ولی اکثراً در این مملکت عادت کرده‌ایم که گوش ندهیم طرف مقابل چه می‌گوید و حرف خودمان را می‌زنیم. در مورد کار وقتی طرف مقابل من که کارگردان باشد متوجه می‌شود که من با حسن نیت حرفش را گوش می‌دهم، در نتیجه او هم با حسن نیت به حرف من توجه می‌کند و به راحتی به توافق می‌رسیم. مثلاً در خیابان تصادف می‌شود. طرف از ماشین پیاده می‌شود و شروع به دعوا کردن می‌کند. خوب معلوم است که هیچ وقت به توافق نمی‌رسند. ولی امتحان کنید که مثلاً تصادف شده و شما با لبخند برخورد می‌کنید، گارد طرف مقابل به هم می‌ریزد.
فرم رایج به این صورت است که حرف طرف مقابل را گوش نمی‌کنی یا از قبل نسبت به او گارد داری و می‌روی که با جبهه مخالف صحبت کنی، در حالی که اگر حرف دیگری را هم خوب گوش کنی دیالوگ به وجود می‌آید و مونولوگ از بین می‌رود.
چقدر به امضای بازیگر اعتقاد دارید؟ مثلاً من می‌توانم بگویم آقای کیانیان در بازیش امضا دارد؟ یک بازیگر چه موقع باید امضا داشته باشد؟
در لحظه‌ای که خودش را شروع به شناختن کند. من معتقدم هیچ چیزی در جهان وجود ندارد که شبیه یک چیز دیگر باشد. یعنی همه برای خودشان تکند و هیچ دوتایی وجود ندارد. اگر این را قبول بکنیم پس قبول می‌کنیم که ما یکی هستیم و شروع می‌کنیم خودمان را شناختن ولی وقتی خودمان را نشناسیم و از روی دست بقیه شروع به کار کنیم، می‌کنیم شبیه بقیه می‌شویم، بدون اینکه گنج خودمان را کشف کرده باشیم. پس شروع کن گنج خودت را کشف کردن. نهایت هم ندارد هر چه عمر کنی جا برای کشف کردن داری.
در این صورت تک می‌شوی، یعنی رنگ خودت می‌شوی و شکل دیگران نمی‌شوی. برای همین می‌گویم مقایسه کردن، چیز خیلی بدی است و من اصلاً قبول ندارم. عرفان تمام جهان همین را می‌گوید که تو یکی هستی، پس خودت را کشف کن؛ اما سخت است، چون ما از بچگی عادت کرده‌ایم شکل دیگری باشیم. مثل بقیه کار کنیم و مدام خودمان را سرکوب می‌کنیم. ما باید به یک شکل کلی از مفهوم خوب بودن که در جامعه هست، برسیم اما باید خودمان را هم پیدا کنیم.
هر هنرمندی که آدم معروف و مهمی در هر رشته‌ای می‌شود به همین دلیل است. در نتیجه می‌بینید که خیلی‌ها بازی می‌کنند و می‌گویند دیدی "مارلون براندو" دستش را کجا گذاشت خیلی با حال بود این کار را باید بکنیم.
من می‌گویم او کارش را انجام داده، پس تو هم کار خودت را بکن. اگر بار اول این کار را بکنی ریسک است و ممکن است نابود شوی ولی ریسک کن و در این صورت است که خودت می‌شوی. در سینما سال‌ها طول کشید تا من را بپذیرند، چون در برابرم جبهه داشتند.

 




نظرات کاربران