«کودک وحشی» کار مری پرووانس از فرانسه؛ وقتی عاطفه مادرانه کارساز میشود
عمدهترین امتیاز اجرای نمایش «کودک وحشی» به نویسندگی برونو کستن و کارگردانی مری پرووانس، طراحی صحنه با نگاهی مینی مالیستی است که فضایی به نسبت خالی را در اختیار بازیگران قرار داده تا خودی نشان دهند.
رضا آشفته: نمایش«کودک وحشی» به کارگردانی مری پرووانس که روزهای دوم و سوم جشنواره فجر در سالن اصلی تئاتر شهر اجرا شد، برداشتی دگرگونه و تحول یافته از «کاسپار» اثر پیتر هانتکۀ اتریشی است. متنی که در قرن بیستم و دربارۀ نوجوانی در قرن نوزدهم نوشته شده است، اما در قرن بیست و یکم در فرانسه دچار تحول بنیادین شده که بشود نوعی دیگر هم به این موضوع و کاراکتر شگفت انگیز آن مواجه شد.
کاسپار، نوجوان ۱۶ سالهای است که به دست پدرش در این سالها در زیرزمین خانه حبس شده است و از آدمها، زبان و رفتار اجتماعی دور مانده است. اما در «کودک وحشی» که ویکتور نامیده میشود، او کودکی است ۱۱ ساله که در تمام عمرش در یک جنگل در جنوب فرانسه زندگی کرده است. هر دوی اینها تحت تعلیم قرار میگیرند که بتوانند انسانی اجتماعی شوند، چون از ناتوانی جسمی در عذاب نیستند و حتی احمق و کودن هم به شمار نمیآیند. نتیجۀ تعلیمات در «کاسپار» بسیار بد است و نوجوان نمیتواند یا نمیخواهد خودش را درگیر نظم اجتماعی گرداند. اما در «کودک وحشی»، ویکتور به کمک خانم گورت، پیشخدمت دکتر ویلنو که کار آموزش و پرورش ویکتور را به دستور وزیر انجام میدهد، به زندگی خو میکند. تقابلی بین این دو متن هست که در متن آلمانی زبان، روند و رویکرد منفی است اما در متن فرانسوی، رویکرد مثبت است. اما این مثبت و منفی بودن، بازتابی از شرایط اجتماعی است و ربطی به نگاه نویسندگانشان ندارد. در «کاسپار»، آموزش بسیار اشتباه است، اما در «کودک وحشی» اگر آموزش اجباری و باز هم اشتباه باشد، اما حضور مادرانۀ خانم گورت که یکی از سه فرزندش را در جنگ از دست داده است، باعث ایجاد فضایی زیبا و عاطفی میشود و این انگیزهای بنیادین برای ورود به زندگی اجتماعی است. در متن «کاسپار»، حضور پدرسالانه و ظالمانۀ پدر است که در نهایت مرگ خود خواسته یا خودکشیاش را رقم میزند.
ما نمایش «کاسپار» را با اجرای نسبتاً قابل قبول روبرتو چولی در جشنواره بیستم تئاتر فجر میشناسیم، اما اجرای «کودک وحشی»، بضاعت یک تئاتر حرفهای را ندارد؛ با آنکه بازیگران به ویژه بازیگر نقش ویکتور، بسیار توانمند هستند.
شاید عمدهترین امتیاز اجرا، طراحی صحنه باشد که با نگاهی مینی مالیستی بر آن شدهاند که بخواهند یا بتوانند با اختصار در وسایل و امکانات، فضایی به نسبت خالیتر را در اختیار بازیگران قرار داده تا خودی نشان دهند. البته این نمایش هنوز هم جای کار بسیار به لحاظ بازی دارد که بتواند با هماهنگی بیشتر کارسازتر باشد.
در این نمایش سعی شده که ندانستگیهای ویکتور با بازی نمایان شود. او کودکی است که مثل چارپایان راه میرود و غذا میخورد. هیچ فرقی بین او و حیوانات نیست، اما بارقههای عاطفی است که به تدریج نگاه ما را معطوف به موجودی به نام انسان میکند. ویکتور به تنهایی و در میان حیوانات بزرگ شده است و هیچ نموداری از انسان امروز نداشته که بخواهد به گونهای دیگر زندگی کند. او حتی میل راه رفتن ایستا و عمودی را ندارد و بارها میافتد و نقش بر زمین میشود. اما سماجت و اصرار دکتر، از او موجودی میسازد که تابع شرایط روز است؛ کسی که بتواند تمام تمایلات خود را بروز دهد و در ضمن بتواند مثل دیگران در فرانسۀ متمدن زندگی کند. این امر محال و نشدنی است و مقام مرتبط با وزیر که پیگیر هدایت ویکتور به روال عادی زندگی است، هنگامی که احساس ناکامی میکند، از کودک با عنوان هیولا نام میبرد.
اما خانم گورت که مادر است، نمیگذارد این روال ضعیف آموزشی مانع از حضور ویکتور در میان جمع شود. با تلاش این زن-مادر است که ویکتور نیز امیدوارانهتر شرایط سخت تحمیلی آموزش را پشت سر میگذارد تا بتواند در کنار گورت بماند. شاید همین تجلی حس مادرانه است که کامروایی متن و شخصیت ویکتور را رقم میزند و این خود انتقادی سازنده بر شرایط بسیار سخت و طاقت فرسای کاسپار است که باید از او یک افسر عالیرتبه بسازد، اما او به چنین روحیۀ ویرانگرایانهای، پشت پا میزند و به دنبال همان روال قبلی خود (زندگی در زیرزمین) بازمیگردد که این دیگر خواستۀ پدرش نیست و نابود میشود. اما مادر با حس سازندگی و محبت و مهر بسیار از ویکتور، فردی امیدوار و پر تلاش میسازد که بر سختیها و مشقتهای آموزش پیروز شود.
بنابراین دو نگاه آموزشی در هر دو متن حاکم است. شاید این اختلاف سن هم دلیل عمدهای برای شدن یا نشدن یک اتفاق عمده و تحول بنیادین برای دو آدم بریده از نظم اجتماعی از بدو تولد تا لحظۀ مشغول شدن به آموزش باشد. ویکتور ۱۱ ساله است و هنوز به بلوغ جنسی و فکری نرسیده، اما کاسپار ۱۶ ساله شده و شاید هدفهای زندگیاش به شکل آرمانیتری در نهادش تثبیت شده است. نتیجه چنین وضعی برای ویکتور، تداوم زندگی و برای کاسپار، مرگ از سر ناچاری است، زیرا کاسپار تداوم حیات را در خلوت و تنهاییاش میجوید.