دیگه هیچی با هیچی جور نیست
یادداشت بهاره رهنما برای نمایش «باغ آلبالو» به کارگردانی آتیلا پسیانی
نمایش «باغ آلبالو» به نویسندگی آنتوان چخوف، دراماتورژی محمد چرمشیر و کارگردانی آتیلا پسیانی، به عنوان مهمان جشنواره تئاتر فجر، سهشنبه هفتم بهمن ماه در تالار استاد سمندریان تماشاخانه ایرانشهر روی صحنه رفت
در همین ارتباط، بهاره رهنما، بازیگر این نمایش، یادداشتی را در اختیار سایت ایران تئاتر قرار داده است، که میخوانید:
«هوا امشب سرده، اما درختای باغ غرق شکوفه شدن، دیگه هیچی با هیچی جور نیست...
«باغ آلبالویی» که در جشنواره تیاتر فجر به صحنه رفت، با جمله بالا شروع میشود، جلوتر هم که میرویم، یکی از اهالی باغ اشاره میکند که این باغ فقط هر چند سال یک بار آلبالو میدهد، باغ انگار به شوق قدمِ زن خانه شکوفا شده است، آخر بعد از پنج سال، بانوی این ملک برگشته، اما این بار نه برای سر کشی به ملک آبا اجدادیاش و نه حتی برای نجات آن، که راه نجاتی هم در کار نیست که برای خداحافظی با آخرین یادگارهای کودکی، عشق و معصومیت.
من نقش این زن را بازی میکنم؛ رانووسکایا، زنی به شدت شکننده و درگیر با خاطرات گذشته و در عین حال به شدت محکم چون انتخاب کرده که در لحظه زندگی کند. برای همین مثل هوای بهاری فاصله میان خندهها و گریههایشگاه فقط همین یک نفس است، از آتیلا پسیانی بابت اطمینانش به من و سپردن یکی از زیباترین نقشهای درام تاریخ تیاتر، سپاسگزارم و از چخوف و رانووسکایا نیز (که طبق معمول، نقشها بهترین معلمهای عمر منند)؛ از این زن آموختم رابطه عجیب زن و خاک، زن و خانه، زن و ملک، زن و چهار دیواری را. برای پیدا کردن تشویش رانووسکایا، جای دوری نباید میرفتم، او مرا یاد مادربزرگم انداخت که تا آخرین روز عمرش، مهمترین سوالش درباره هر زنی بعد از بر و رویش این بود: «خونه از خودش داره مادر؟» یادم انداخت که چطور وقتی با دختر بچهها و پسر بچههای فأمیل جمع میشدیم، ما با چادر و کوسن سقف و چهار دیواری میچیدیم و حتی با دستههای ورق بازی پدرهایمان، و بعد پسر بچهها میآمدند و همه را بههم میریختند و میخندیدند و میگفتند: «خب چه کاریه، بریم تو کوچه بازی کنیم که جا بیشتره». به قول آتیلا پسیانی، مردها از اول دنبال آرامش بودند و زنها دنبال امنیت.
اما در شرایطی چون این نمایشنامه، تاریخ و جغرافیای نقش، گاه چندان دورش هم نمیکند، هیچ نزدیکش هم میکند؛ چون رانووسکایا عجیب مرا یاد زنهای بسیاری در فامیل و دوست و آشنا میاندازد که بعد از مرگ شوهر، بچههایش، خانه مادری را فروختند و سهم برداشتند و برای مادر اگر نهایت خیلی لطف داشتند، خانهای أجاره کردند و شاید هم نکردند و بردندش آخر عمری زیر سنگینی نگاه عروس و داماد، زیر سقفی که هیچش مال مادر نیست. و این روزها آنقدر زندگی سخت گرفته که هیچ مادری به هیچ فرزندی نمیتواند موقعی که از خانه پدری میشود برج عظیمی ساخته شود، بگوید: من تو این باغ به دنیا اومدم، تو این باغ عاشق شدم، برادرت تو این باغ غرق شد، پدر و مادر من تو این باغ مردند، این باغ یعنی خود من، یکی باید پیدا بشه که به خود من رحم کنه... نه کسی این کلمات قشنگ را دیگر جز در نمایشنامه باغ البالو گوش نمیدهد....
رانووسکایا اگرچه برای من لحظاتی از همه این زنان بدون امنیت را دارد، اما او در ذات خودش، سرکش و تصمیم گیرنده است، سر به هوایی و سرخوشی و زندگی در لحظه و به رَآه دل رفتن را خوب تجربه کرده و باز هم در نهایت یک نماد برای عدم امنیت، عدم ثبات، و البته ندانم کاری است. زیبایی دیگر شخصیت او که به گمانم رویه محکم اوست، همان پذیرش اشتباهاتش است؛ بدون هیچ سعی در کتمان آنها و جسارت در رفتن به سمت آینده نامعلوم وقدم زدن بیمحابایش در مه مطلق روبرو، در حالی که همچنان ترانه مورد علاقهاش را زمزمه میکند و حالا شاید چند قطره أشک هم میریزد... جایی خیلی قدیمتر، خوانده بودم، هرگز عشق و آرامش را نمیتوان در یک جا با هم داشت؛ و رانووسکایایی که من میشناسم از آن زنهایی است که اگر پای انتخاب به میان بیاید، شاید چندان هم دنبال آرامش نباشد...»